یازده سال پیش بود
چند روز به کنکور بود و من سرم خیلی گرم درس حتی فرصت سر بلند کردن نداشتم روزی توی پله های کتابخانه روزنامه ای در دست بچه ها رد بدل می شد
عکس های از تهران
اما نه آن تهران آرام
تهران در آتش
تهران در خون
دانشگاه که قبول شدیم بابا گفت سرت می اندازی پایین آسه مری آسه میای عضو هیچ گروه و دار ودسته ای نمی شی
ولی کنجکاوی اجازه نمی داد
توی جمع های سال بالایی ها همه اش از آنروزها می پرسیدیم
از خاطراتی که مو به تن راست می کرد
از تجمع و شعار محاصره و فرار و ترسهای شب تو خوابگاه
سرکار که رفتم
هسته گزینش پرسید : ان موقع واسه چی شلوغ شد
گفتم : ما سرمان تو درس بود اما شاید بستن یک روزنامه پوزخندی زد که چه احمقانه دلیلی...
پارسال هم ما دانشجو نبودیم .
اما این بار سرمان پایین نبود و چشمانمان باز باز
اما باز هم انگار ما نبودیم............
به من فقط بگو ما کی هستیم! بگو تا همان موقع بیاییم.