زنی دیگر

یادداشتهای یک زن که هیچ وقت نمی خواست یک زن باشد

زنی دیگر

یادداشتهای یک زن که هیچ وقت نمی خواست یک زن باشد

فرزند

همیشه دوست داشتم یا شاید باور داشتم که یک پسر داشته باشم

این دنیا یا لااقل اینجا که ما زنده ایم (نه اینکه زندگی کنیم) جایی  برای جنس مونث نیست

نمی خواستم یک نفر به لشکر مبارزه علیه بی عدالتی جنسیتی بیفزایم

چون باور داشتم که این مبارزه راه به جایی نمی بره

چون به قول یک دوست

گاهی فکر می کنم

خدا هم یک مرد است

یک مرد ولی خوب

اما

حالا همان مرد خوب

یک دختر بهم داده

شاید هنوز باید جنگید

برای حقوق  سلب شده، برای نگاه فارغ از جنسیت ، برای تساوی ، برای زندگی

تفاوتها

خیلی درد دختر بودن توی اینجا

دوستی در جایی دیگه از این دنیا می گفت : جایی که هست حرفهای حتی از نوع علمی با این چیزهایی که اینجا به خوردمان می دهند متفاوته

تو اینجا می گویند :25 سالته چرا هنوز ازدواج نکردی

                    30 سالته چرا هنوز بچه نداری

آنجا می گویند : 18 سالگی یعنی استقلال

                  40 سالگی حالا یک بچه هم بیارم همه چیز عالیه

زنی دیگر

امروز داشتم وب گردی می کردم

که تصادفا دیدم دو  وبلاگ به همین نام در بلاگر دیگری هست

یک سری  بهش زدم

دیدم خیلی از چیزهایی که من تازه می خواستم به نوشتن انها بپردازم 2-3 سال پیش زن دیگری نوشته

و البته مطمئنا هزاران وبلاگ با نامهای مشابه

همه داستان زنان که می کوشند از قید های موسوم به زنانگی فرار کنند و دیگران را با خود همراه کنند

و این تلاش مرزهای حقوقی را هم برداشته

.

.

.

پس چرا ما هنوز اینجاییم

ولی بیشتر از اون که زن دیگر را عبارت دیگری برای تعریف تفاوت در نگاه و اندیشه بیبینی وقتی تو نوار جستجو گوگل تایپ می کنی و دکمه تایید را فشار می ده می بینی از هر صد تا نتیجه  نود ونه تای آن زنی دیگر را در قالب موضوعاتی چون خیانت ، سایه تردید و شک و ظن بر زندگی زنان و....عباراتی از این دست تعریف کرده اند

اینجاست که درمی یابی چرا ما هنوز اینجاییم

درگیر قیدها وبندها

 درگیر جنگ های صلیبی

برای حفظ خیانت پیشه ای از چنگال هم جنسانمان

 جالب این است که از این غلبه نشان افتخاری بر سینه زنان می زنند

حال آنکه در آخر این هر دوزن است که بازنده اند

 

 

هیچ وقت نمی خواستم زن باشم

اینکه چرا هیچ وقت نمی خواستم زن باشم

.

.

تصویری از زن که شناختم

می خواهی حقت را بگیری

می خواهی مبارزه کنی

 می خواهی بگویی

اما

این بغض لعنتی

این اشک لعنتی

این همه زنانگی ما

.

.

.

می خواستم

همیشه می خواستم بتونم راحت حرف بزنم نه اینکه حرفهایم را برای دفتر خاطراتم بگویم

شروع

بارها به این شروع فکر کردم

راه را توی ذهنم رفتم

همه مراحلش رو

ولی فقط توی ذهنم

روزمره گی ...شاید ترس از ماندن در نیم راه ...همیشه یک مانع می تراشیم

ولی امروز شروع کردم

باید یک روز شروع بشه