زنی دیگر

یادداشتهای یک زن که هیچ وقت نمی خواست یک زن باشد

زنی دیگر

یادداشتهای یک زن که هیچ وقت نمی خواست یک زن باشد

لقمه ای برای یک شب هرزگی

زیر ذره  بینی

باورت داده اند که تنها نمی توانی بدون یک مرد زندگی ممکن نیست،راه آینده نامعلوم ، سایه سری ،آقا بالا سری یا شاید خدا خواست یک همراهی و یک همسری

 که  بی همسری گناهی است نابخشودنی

ازدواج که نکنی مردان همسن و سالت نیکه پرانی می کنند

مردان بزرگتر دنبال یک فرصت هستند که رختخواب دیگری برای خودشان تدارک ببینند

و همجنسانت مواظب اینکه مبادا مردشان را اغفال کنی

قبل همه این شروع داستانهای تکراری

میکوشی که زندگیت را به دست بگیری و انتخاب کنی قبل از اینکه انتخاب شوی

پس خودت هم دست بکار میشی

قدم به دنیای مردانه می گذاری که شاید همسفری بیابی

اما غافل از آنکه لبخندهای زورکیشان صدای نفس نفسهای شهوانیشان را پنهان کرده است و در لذتی سرشار از کشف  نیاز تو.

به یک شروع دعوتت می کند

 تو در فکر این هستی که چطور بیشترش از اون بدونی و خواسته هایش چیست مبادا لغزشی همه چیز را برهم بریزد دیگر قد کوتاه ، سر بی مو ، تحصیلات پایین تر هیچ چیز را نمی بینی  

او به این فکر می کند که چطور به تو نزدیک شود  تماس و لمسی ، نوازشی

در زیر میز با مردانگیش ور می رود به وعده که اندکی صبر سحر نزدیک است

و آه که چقدر پستی است که نمی فهمی یا نمی خواهی بفهمی

لقمه ات را در کوچه های هرزگی بیابی نه در روزهای زندگی دختری که آینده اش را طلب می کند .

یادی از یک روز

یازده سال پیش بود 

 چند روز به کنکور بود و من سرم خیلی گرم درس حتی فرصت سر بلند کردن نداشتم روزی توی پله های کتابخانه روزنامه ای در دست بچه ها رد بدل می شد  

عکس های از تهران  

اما نه آن تهران آرام 

تهران در آتش  

تهران در خون 

دانشگاه که قبول شدیم بابا گفت سرت می اندازی پایین آسه مری آسه میای عضو هیچ گروه و دار ودسته ای نمی شی 

ولی کنجکاوی اجازه نمی داد 

توی جمع های سال بالایی ها همه اش از آنروزها می پرسیدیم  

از خاطراتی که مو به تن راست می کرد  

از تجمع و شعار محاصره و فرار و ترسهای شب تو خوابگاه 

سرکار که رفتم 

هسته گزینش پرسید : ان موقع واسه چی شلوغ شد  

گفتم : ما سرمان تو درس بود اما شاید بستن یک روزنامه پوزخندی زد که چه احمقانه دلیلی... 

پارسال هم ما دانشجو نبودیم . 

اما این بار سرمان پایین نبود و چشمانمان باز باز 

اما باز هم انگار ما نبودیم............

پیاده از کنارت گذشتم،

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟" سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!" در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی:"زهرمار!" در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی! تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است . . . . مردی را به من نشان بده تا امروز را به او تبریک بگویم!

سنگسار

نمی توانم باور کنم حتی اگر زنی یا مردی خیانت کرد و عمل غیر اخلاقی رابط نامشروع را برقرار کرد هرچقدر هم عمل خیانت کار زشت و شنیعی باشد بتوان مرگ یک انسان را با آن رقم زد

نمی توانم باور کنم خدا برای این عمل مجازاتی این چنین در نظر گرفته باشد

خدایی که رحمان و رحیم است

و نمی توان باور کنم کسانی دست بر روی زمین سنگی را جسته و سوی کسی دیگر پرتاب کنند که گناهی از دیدگاه آنان مرتکب شده است

خیانت زشت است اما سنگسار عملی از ان زشت تر

فیلم سنگسار ثریا را دیدم هرچند اشکالاتی از نظر نوع فضاها ، برخوردها ،روابط فردی  بود و حتی بعضی صحنه ها به شدت اغراق شده بود که مرا که در ایران زندگی می کنم متوجه به این نکته می کند که این یک فیلم است ، اما دیدن اینکه سنگسار چگونه شکل می گیرد و چطور عده ای آدم حاضر به انجام این کار می شوند برایم خیلی سخت بود حتی تا اندازه ای غیر قابل باور اینکه مگر می شود چنین کرد به انسانی دست و با بسته حمله کرد انسانی که نمی تواند از خود دفاع کند یا لااقل بگریزد.

باور نمی شود که این صحنه در ایران ما تا بحال بارها اجرا شده است.

امروز شریعتی را بیشتر دوست دارم

 زن از دیدگاه شریعتی

 

 

زن عشق می کارد و کینه درو می کند ... دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ... می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ... برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی ... در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ... او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ... او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ... او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ... او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ... او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ... و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ... و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ... و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ... و این، رنج است  

 

 

همیشه شریعتی را دوست داشتم و امروز وقتی این متن در  وبلاگی دیدم دیدم بیشتر دوستش دارم حیفم آمد در وبلاگ من هم نباشد.